Monday, August 9, 2010

با توجه به در پیش بودن ماه رمضان آقای افتخاری لطفا یک ربنا بخوانید تا جایگزین ربنا استاد شجریان در صدا و سیما شود


آثار استاد شجریان معلوم است و نیاز به تعریف کردن ندارد اما در پی تجلیل احمدی نژاد از علیرضا افتخاری و بیان اینکه صدای افتخاری دلنشین تر از استاد شجریان است و ده ها برابر استاد طرفدار دارد 1 پیشنهادی به صدا و سیمای جمهوری اسلامی و آقای احمدی نژاد داریم:با توجه به در پیش بودن ماه رمضان از افتخاری بخواهید یک ربنا به همان قشنگی ربنااستاد بخواند و جای خالی ربنا استاد را هم پر کند

Tuesday, July 27, 2010

شاه نرفت


شاه" نرفت و تا "شاه" نرود، سرزمین ایران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد دید

"محمد رضا شاه پهلوی رفت، اما میرا ث "شاه" با قی ماند.

همه بساط شاهی به نام "انقلاب" زنده شد و همه استبداد دیر سال زیر پوشش "خلق" و" مردم" و "امت" جان تازه گرفت. یک سر استبداد کوبیده شد و هزار سر تازه برآمد. و در این هیاهوی غریب، هیچکس صدای پیر مرد "بازرگان" را نشیند که گفت:دشمن ما استبداد است هنوز این ارابه درگذر است

درآ ینه روزگار نیک بنگریم، این استبداد هو لناک ماست که بر می آید و صاحبان قدرت را در هر لباس و طایفه تسخیر می کند و به هیئت مستبد ی تاره د ر می آورد. و مستبد ان که این همه دشنا مشان می دهیم و سرمایه های ملی را هزینه می کنیم تا از میانشان بر داریم، جز "ما" نیستند. تا وقتی سخن یک دیگر را نمی شنویم، خود را قطب جهان می دانیم، مرگ مخالف را می طلبیم و هرکه را مانند ما سخن نگفت به تهمت و افترا و گلوله به مسلخ می بریم، شاهان کوچکی هستیم که اگر زمانه ما را بر تخت بنشاند قبای استبداد خواهیم پوشید و شمشیر جلاد را تیزتر خواهیم کرد.

محمد رضا شاه پهلوی رفت، اما "شاه" نرفت.
و تا "شاه" نرود، سرزمین ایران بر زخم های کهنه و مهلک خود مرهمی نخواهد دید

Thursday, July 22, 2010

بابك داد:بخش چهارم خاطرات زندگي مخفي در ايران/قمار براي آزادي!


آنچه گذشت: فرداي انتخابات 22 خرداد 88، مأموران امنيتي سپاه با حكمي جمعي، بسياري از روزنامه نگاران و فعالان سياسي را به صورت فله اي بازداشت كردند. وقتي آنها با رديابي موبايل، خانه مرا يافتند و به آنجا آمدند، نتوانستند دستگيرم كنند چون دقايقي قبل از آن، با خانواده ام (دو فرزندم) خانه را ترك كرده بوديم. صبح يكشنبه در شمال كشور بوديم.
***
بخش چهارم:
«اگر مُراد نيابم، به قدر وُسع بكوشم.»
نسيم گرم سحرگاه سه شنبه 26 خرداد ماه، دود خاكستري سيگار را لحظه اي از من دور مي كرد، ولي بعد با فشار باد به داخل خانه ي اجاره اي باز مي گرداند. ويلايي كوچك و يك اتاقه در نوشهر. بدون اينكه بخواهم، خانه پر از دود شده بود! سيگارم به نيمه رسيده بود و "ندانم هاي بسيار" مرا محاصره كرده بودند.
هنوز تصميمي نگرفته بودم. "ندانم هاي" ذهنم آنقدر بودند كه تا كاسه سرم را باز مي كردم، هجوم مي آوردند و بدون نوبت بر سرم مي ريختند. براي صدمين مرتبه از خودم پرسيدم:"خب. چي داريم؟" و باز شمردم: ما حالا دو خط اعتباري موبايل ايرانسل داريم، (كه هنوز اينترنتش وصل است.) يك لب تاپ داريم، حدود صد هزارتومان پول و مقصدي كه معلوم نيست. بيماري قند دارم و داروهايي مثل انسولين كه بايد دائما" در يخچال نگهداري شوند و در سفر اين كار عملا" ممكن نيست. يك پسر كنكوري و يك دختر محصل داريم كه آينده شان دارد قرباني چيزي مي شود كه هنوز نمي دانم چقدر واقعي است؟ دارم براي چندمين مرتبه، خبر هجوم وحشيانه مأموران بسيج و پليس را به كوي دانشگاه با موبايل تايپ مي كنم و براي هر كسي كه مي توانم مي فرستم. از سر شب نشسته ام و با موبايل، خبر تايپ مي كنم و مي فرستم. در همين يكي دو روزه خبرهايي را كه پشت فيلترينگ و قطع ارتباطات تلفني و ايميلي مانده اند، بازنشر داده ام. سايتهاي خبري مختلفي فيلتر شده اند. اما سئوال بزرگ ذهنم هنوز اين است: در اين شرايط من واقعا" چه كاري مي توانم بكنم؟ و چه كاري بايد بكنم؟
آيا خودم را مخفي كنم تا آبها از آسياب بيفتند؟ اين چقدر ممكن است طول بكشد؟ يك هفته؟ دو هفته؟ يك ماه؟ آيا واقعا" توان خانه بدوشي و آوارگي آن هم با دو بچّه را دارم؟ آيا امكانش را دارم؟ آيا داشته هاي ما براي اين كار، حتي تا يك هفته هم دوام مي آورد؟
آيا برگردم و دستگير شوم و مثل دهها نفري كه خبر دستگيري شان را در همين دو سه روز شنيده ام، بروم زندان؟ آخر براي چه جرمي؟ و تا چه وقت؟ يك هفته؟ دو هفته؟ يك ماه؟... يك سال؟
با بچّه هايم چه بايد كنم؟ ميلاد تا چند روز ديگر كنكور دارد و حاصل سه چهارسال درس خواندنش، دارد هدر مي رود؟ آيا او به تصميمش كاملا" آگاهي دارد؟ آيا مي داند ممكن است بخاطر همراهي با من، تحصيل و آينده اش را قمار كند؟ چرا بايد آنها را هم در اين خطر بزرگ همراه كنم؟ بايد فكري براي آنها كنم. قبل از هر چيز، بايد خطر را به طور واقعي ارزيابي مي كردم. فعلا" به دو خبر نياز داشتم؛ اول اينكه مأموران چه مي خواهند؟ و تا حالا چه كرده اند؟ و خطر دستگيري چقدر واقعي است؟ و دوم اينكه آيا بچه هايم بدون من، در خطري مثل گروكشي از طرف مأموران هستند؟ اگر براي آنها خطري نيست، بايد بتوانم راضي شان كنم به خانه بستگان بروند. اما بدون دانستن اينها هيچ برنامه ريزي براي بعد نمي شد كرد.
از يك چيز مطمئن بودم. علاقه اي نداشتم به سادگي دستگير بشوم. در صورتي كه بخواهم به اندازه سهم خودم، با اين روند كودتايي و بازداشتهاي فلّه اي مقابله و مخالفت كنم، بايد كاري بكنم. غريزه ام مي گفت شايد بتوانم تا حد ممكن، دستگيري خودم را براي مأموران سخت كنم. براي اين كار بايد بتوانم ذهن مأموران تعقيب كننده خود را بخوانم و كار بعدي شان را حدس بزنم. بايد بتوانم يك پله از آنها جلوتر باشم. مي دانستم كه اين كار كوچكي نيست و من هيچ تجربه اي در اين مورد ندارم. يك قمار تمام عيار و ريسك بزرگي بود و حالا سئوال اصلي ذهنم اين بود:"كدام يك از اينها، از من ساخته است؟"
***
سيگاري روشن كردم و رفتم لب پنجره ي كوچك تا بازي دود و نسيم تكرار شود. قلبم درد مي كرد اما كلافگي نمي گذاشت بخوابم. انتخابات براي ما مردم به ستوه آمده، شبيه همين بازي "دود و پنجره و باد" شده بود. ما مي خواستيم با روشي قانونمند، دودهاي خفه كننده ي استبداد را از جامعه بيرون كنيم، اما حالا تمام فضاي كشور را آتش عصبيتي كور و فضايي كودتايي فرا گرفته بود؛ با دودهايي سياه و آزار دهنده! جالب اينكه گاهي اين استبداد سياه، مثل اين دود از درون سينه خود ما توليد مي شود و زبانه مي كشد و بر ما مسلط مي شود! يعني خود ما هم در اين وضعيتي كه گرفتارش شده ايم، كم بي تقصير نيستيم. چيزي كه خيلي از ما ايراني ها از آن اطلاع داريم و گاهي به خود انتقاد مي كنيم اين است كه خود ما يك نفر را براي نجاتمان انتخاب مي كنيم، بعد او را تا اندازه ي خداوند مقدّس مي كنيم، بعد نقد كردن او را حرام مي دانيم و بعد كه تبديل به يك ديكتاتور شد و بر خودمان مسلطش ساختيم، شعار "وا استبدادا" سر مي دهيم! در حالي كه همان استبدادي كه هنوز در درون ما وجود دارد، اكنون رشد كرده و خونريزي مي كند و حالا مثل همين دودها، موجب خفگي خود ما شده اند! به همين سادگي. دود هنوز از پنجره بر مي گشت داخل اتاق!
***
خورشيد سه شنبه داشت سپيده مي زد كه شروع كردم. اول شماره هاي دفتر تلفن گوشي موبايل را روي كامپيوتر تخليه و ذخيره كردم. شايد مجبور شوم اين گوشي را براي مدتي خاموش كنم و روشن كردن آن خطرناك باشد. براي برنامه اي كه در ذهن داشتم، به شماره دو سه نفر نياز داشتم تا بتوانم خبر بگيرم و از اوضاع منزل و حكم دستگيري ام، اطلاعات دقيق تري به دست بياورم. نشستم و يك برنامه كوچك ريختم. شماره تلفن "حاجي"(همسايه بسيجي مان كه كعب الاخبار محل بود) و شماره ي مدرسه ميلاد را برداشتم. كليه اطلاعات و عكسهاي خانوادگي روي گوشي را منتقل كردم روي لب تاپ و گوشي را ريست كردم و منتظر شدم بچه ها بيدار شوند. صبح سه شنبه بايد كار را شروع مي كردم.
تا ظهر قدم اول و دوم را با هم را برداشتم. با بچه ها رفتيم كنار گاراژ اتوبوسهاي مسافربري چالوس و كنار اتوبوسي ايستاديم كه تا يك ساعت ديگر به سمت تهران مي رفت. شايد اگر اوضاع امن باشد بچه ها را بتوانم راضي كنم به خانه بستگان بروند. شايد...
***
-"الو! سلام به حاجي عزيز؛ همسايه ي گرامي! با ما كه قهر نيستي انشاءالله؟ احوال شريف خوبه؟"
-" الحمدلله! شمايي آقاي داد؟ خودت هستي؟"
"حاجي" از طرفداران دوآتشه ي رهبر بود. مخزن اخبار مجتمع بود و واژه ي"آقا"(اشاره به آقاي خامنه اي) هرگز از زبانش نمي افتاد. روز جمعه 22 خرداد با افتخار گفت خانواده اش را به خط كرده و برده بود تا همگي به احمدي نژاد رأي بدهند تا دل "آقا" را شاد كنند. حاجي سرش درد مي كرد محض رضاي آقاي خامنه اي، حتي "خدا" را هم قرباني كند! در ميان حرفهايش به اطلاعاتي كه مي خواستم رسيدم و دانه اي را كه بايد، كاشتم تا شايد جواب سئوال بعدي را با آن پيدا كنم. دو مأمور لباس شخصي، ديروز دوشنبه و امروز هم به مجتمع مراجعه كرده و از چند همسايه درباره ما سئوالاتي كرده بودند. ظاهرا" ديروز بدون حكم ورود به منزل، مي خواستند در آپارتمان را بشكنند كه چندين خانواده از همسايه ها تجمع كرده و مانع از اين كار شده بودند.
حاجي گفت: " اخوي! فكر نكنم اين همسايه ها بتونن مانع مأمورها بشن. وقتي حكم تفتيش منزل رو بيارن ديگه كسي از اين همسايه ها جرأت نمي كنه بره جلو. حالا كجايي؟ چرا نمياي؟" كمي مكث كردم و گفتم:"حاج آقا! من الان چالوس هستم و دارم ميام تهران." خنده اي كرد و گفت:"كار خوبي ميكني آقاجون. بيا برادر!" حالا لازم بود تيري در تاريكي بيندازم، شايد كمكي كند. گفتم:"ميلاد تهرانه. امروز اومده مهرشهر تا مداركش رو براي كنكور از مدرسه اش تحويل بگيره. شايد تا يك ساعت ديگه كار ميلاد توي مدرسه تمام بشه، ولي من خودمو تا غروب مي رسونم حاجي."
گوشي را قطع كردم. رفتم و از متصدي فروش بليط پرسيدم:"اتوبوس تهران كي حركت ميكنه؟" گفت:"نيم ساعت ديگه!" گفتم:"اتوبوس مشهد چي؟" گفت:"يك ساعت ديگه! ولي شما اول تكليفتو روشن كن مسافر مشهدي يا مسافر تهران؟" گفتم:"دو تا مسافر داريم. براي مشهد و تهران. ولي قبلش بايد ببينم اتوبوسهاتون چطورن. بعدا" برمي گردم."
رفتم و داخل ماشين نشستم. بچه ها از گرما كلافه بودند. ميلاد آب خنك خريده بود و كنار داروها و انسولين گذاشته بود تا خراب نشود. كمي آب براي "نانسي" كف دستم ريختم و او ليس زد و نوشيد. دستم را كنار گاراژ شستم. توي فكر بودم چطور با بچه ها حرف بزنم؟ اگر خطري براي آنها نيست، چطور بايد آنها را قانع كنم به خانه برگردند؟ اما بالاخره بايد از يك جايي شروع مي كردم. نشستم داخل ماشين و ديدم هر دو چشم به دهان من دوخته اند.
- "ببينيد بچه ها! شماها توي زندگي سختي زياد كشيدين ولي سختي ها باعث شدن شما خيلي زود بزرگ بشين. نمي دونم اين خوبه يا بده؟ ولي مي دونم مي تونين اين وضعيتو خوب بفهمين. من الان يه تلفن زدم. اگر بعد از اين تلفن، مطمئن بشم براي شما خطري وجود نداره، ميخوام شما رو با اين اتوبوس بفرستم تهران. يا خونه ي خودمون يا پيش فاميل. پيش عموها يا عمه ها. الان فقط ميخوام مطمئن بشم اگه بريد خونه يا پيش فاميل بمونين، هيچ خطري شما رو تهديد نمي كنه و مجبور نميشم بخاطر شما برگردم. اگه اينطوري بود، دوست دارم روي حرف بابا حرفي نزنيد و سريع با اين اتوبوس بريد تهران. وقت زيادي نداريم. از طرفي اگر من هم تنها باشم، بهتر مي تونم دوام بيارم تا اوضاع كمي آرام بشه. انشالله به زودي همديگه رو مي بينيم..."
نيم ساعتي با بچه ها حرف زدم. اين سفر مي توانست خيلي طولاني و پر مخاطره باشد و بچه هايم گناهي نداشتند كه همسفرم در اين كوير وحشت باشند.بچه ها داشتند قبول مي كردند اگر مصلحت اين است، تابع آن باشند. اين قدم خوبي بود. دوست داشتم آن طور كه آن مأمور عصباني تهديد كرده بود كه از خانواده ام به عنوان گروگان استفاده مي كنند، دروغ باشد. يا تهديدهايي توخالي و از سر عصبانيت آن مأمور باشد. دوست داشتم من اشتباهي برداشت كرده باشم و آن مأمور در شب كودتا، از روي عصبانيت چيزي گفته باشد و اگر بچه ها به خانه ي خودمان و يا خانه اقوام بروند، خطري تهديدشان نمي كند. چقدر اين چند روزه دوست دارم خبر خوش بشنوم حتي اگر دروغ باشد. مثلا" بشنوم كودتا اشتباهي بوده و انتخابات باطل شده. زندانيان آزاد شده اند. براي هيچ روزنامه نگار منتقدي خطري نيست. دوست داشتم حاجي در تلفن مي گفت سفرتان را تمام كنيد، ديگر خطري نيست.
***
پنجاه دقيقه از مكالمه ام با حاجي گذشته بود. حالا بايد به مدرسه ي ميلاد تلفن مي كردم. مدرسه ي ميلاد ده دقيقه تا خانه مان فاصله داشت. بايد مي فهميدم آيا مأموران آنطور كه بارها شنيده بودم، از خانواده ي افراد براي به دام انداختن آنها به عنوان گروگان يا طعمه استفاده مي كنند؟ يا آنكه شنيده هاي قبلي شايعه بوده اند و خطري براي برگشتن بچه هايم نيست. شماره ي مدرسه ميلاد را گرفتم. يكي از كاركنان مدرسه تا صدايم را شنيد، مرا شناخت و با اعتراض گفت:
-"آقاي داد! ما به شما ارادت داريم ولي قبلا" هم عرض كرديم تحويل اوراق و پرونده دانش آموزان، فقط به پدر يا مادر بچه ها انجام ميشه. ما مدارك رو فقط به ولي بچه ها تحويل ميديم آقاي داد. ظاهرا" قراره الان آقاميلاد هم بياد! ولي اين كار قانوني نيست و حتي اگه پسرتون هم بيان، مدارك تحصيلي شون رو تحويل نمي ديم."
پرسيدم:" شما از كجا مي دونين ميلاد قراره بياد مدرسه؟ مگه كسي اومده دنبال مدارك ميلاد؟"
جواب داد:"والله نمي دونم دو تا آقا هستن. مثل اينكه مأموري چيزي هستن!"
پرسيدم:"اين آقايون هنوز هستن يا رفتن؟"
با بي حوصلگي جواب داد:"هنوزم توي حياط مدرسه منتظر آقا ميلاد هستن. ميگن با خود آقا ميلاد قرار دارن! چطور شما نمي دونين؟"
يخ كردم. يعني مأمورها تا مدرسه ي پسرم هم رفته اند؟ آيا "حاجي" بعد از تماس من، در كمتر از چند دقيقه مأمورهاي امنيتي را باخبر كرده و حتي نشاني مدرسه ي ميلاد را هم به آنها داده بود؟ آنها حالا منتظر ميلاد بودند. اما چرا بايد بچه ي مرا طعمه كنند؟
دقايقي گذشت. ميلاد ومهسا داخل ماشين، آهسته حرف مي زدند. ترس ضربان قلبم را بالا برده بود و خيس عرق بودم. زير لب دعاي "امن يجيب المضطر اذا دعاه" را مي خواندم و با خدايي نجوا مي كردم:
"خدايا! در اين وقت اضطرار و هول، لحظه اي نگاهم كن. فقط براي يك لحظه مرا ببين. من نمي دانم براي چه از خانه ام گريخته ام؟ نه جرمي مرتكب شده ام. نه خيانتي كرده ام. نه جنايتي. جز روشنگري، تحليل، خبررساني و نوشتن، كاري نكرده ام كه حالا مثل يك بزهكار متواري شده ام. خدايا! آنچه را براي ما به مصلحت ميداني، همان را گردن مي گذارم. قول مي دهم تا آخرش پاي اين قرار بمانم. اين عهدي است ميان من با تو."
موبايل زنگ خورد. با اين شماره جديد، من فقط با سه همسايه و از جمله "حاجي" تماس گرفته بودم. شماره تماس گيرنده ناآشنا بود و صداي بوقهاي مشكوكي كه شب فرار از خانه روي مكالمه با مأموران شنيده بودم، به گوش مي رسيد. مطمئن شدم رديابي مي شوم. مرد گفت:"آقاي داد؟... (سكوت كردم) من ميدونم كه اين خط تلفني شماست. ما تا همين الان توي مدرسه ي پسر شما ايستاديم تا ايشون بياد. متاسفانه نيومدن و مدرسه هم بخاطر تابستون زودتر تعطيل شده. البته ما به زودي آقا ميلاد رو مي بينيم و مي بريمش تا شما بالاخره آفتابي بشيد. به صلاحتون بود اين كارو شروع نمي كرديد و تسليم مأمورهاي ما مي شديد. حالا هم به صلاحته توي اين مدت، با راديوهاي بيگانه مصاحبه نكنيد تا مشكلات كمتري داشته باشيد. ما بزرگتر از شماها رو بالاخره به تله انداختيم. شما هم به زودي مهمان ما خواهي بود!"
با اضطراب گفتم:"من تا چند ساعت ديگه ميرسم تهران. دارم ميام. خانواده ام ديروز برگشتن تهران. شما كاري با ميلاد نداشته باشيد تو رو بخدا! من تا شب مي رسم."
با لحني عصبي گفت:"حالا بيا شما. درباره خانواده قول نميدم. هر كدام از اونا رو ببينيم، مهمون ما هستن تا بعد كه شما بياي." گفتم:"حكم بازداشت داريد؟" خنديد و قطع كرد. حالا اين خط هم لو رفته بود و حتما" رديابي شده بود. بايد از گاراژ اتوبوسها دور مي شديم. ولي لازم بود حقه اي را كه از نيمه شب به آن فكر كرده بودم، عملي كنم. گوشي موبايل لورفته ام را از هرگونه اطلاعاتي پاك كردم. آن را همانطور روشن گذاشتم ولي زنگش را قطع كردم كه اگر تلفن زدند، جلب توجه نكند. موبايل را جايي داخل اتوبوس چالوس- تهران، در جيب يك صندلي در رديف آخر اتوبوس گذاشتم. شاگرد اتوبوس آمد بالا و گفت:" مسافر تهرون هستين داداش؟" گفتم:" رديف آخر اين اتوبوس كه كولر نداره. هوا هم كه آتيشه. نه ما نيستيم. ممنونم داداش!" بدين ترتيب گوشي موبايل را راهي تهران كردم و از اتوبوس پايين آمدم.
اما هنوز مستأصل بودم. قضيه آنقدرها جدي بود كه همسايه بسيجي مان را هم به همكاري با مأموران مجبور يا تطميع كرده بود. اين خبر خوبي نبود. بخصوص براي برگشتن بچّه ها، كه حالا خيلي واضح تهديد شده بودند. اتوبوس حامل موبايل به سمت تهران حركت كرد. شايد اگر مأموران نايب امام زمان رّد آن را بگيرند، توانسته باشم يكبار ديگر مثل آن تركمان، نعل وارونه اي زده باشم و خطر دستگيري را كمي دور كرده باشم. شايد يك جايي در مسير، اين اتوبوس را متوقف كنند و به خيال دستگيري يك روزنامه نگار آن را بازرسي كنند. روزنامه نگاري كه حالا قصد داشت هزينه دستگيري خود را بالا ببرد. از آن روز، دوراني بر ما شروع شد كه هرگز تصورش را نمي كرديم. دوراني كه هر روز آن را مي شمرديم و هر لحظه اش را با صدايي به خود مي آمديم. روزهايي كه هر آن مي گفتم: امروز هم گير نيفتادم و كارم را كردم. امروز هم آنها و دستگاه امنيتي گروگان گيرشان را تحقير كرديم.
صداي آژير يك ماشين پليس مرا به خود آورد. بايد سريع از اين محل و اين شهر مي رفتيم و دور مي شديم.
"به راه باديه رفتن، به از نشستن باطل.
كه گر مُراد نيابم، به قدر وُسع بكوشم."
توضيح: چند روز بعد از آن سه شنبه، همكار روزنامه نگار "عيسي سحر خيز" عزيز را در روستايي در نور دستگير كردند و با شكستن دنده هايش او را به اوين بردند. سحرخيز در روزهاي بعد از انتخابات، از مكاني مخفي با رسانه هاي فارسي زبان مصاحبه مي كرد و با شجاعت به رسوا كردن ابعاد كودتاي انتخاباتي مي پرداخت. عاقبت او را در 12 تيرماه با گروگان گرفتن دختر 19 ساله اش در تهران، به دام انداختند. خبر دستگيري او را در همان روزها از دوستان شنيدم و متأسف شدم. مي توانيد شرح دستگيري او را در دفاعيه اش در دادگاه اخير بخوانيد.
عيسي سحرخيز و احمد زيدآبادي و عبدالرضا تاجيك و ديگران، در آن روزهاي سياه و سانسور و تهديدها، جانشان را در راه مبارزه براي آزادي بيان گذاشتند و هنوز هم دارند تاوان آن مبارزات را پس مي دهند. آيا قدر مبارزان آزادي را مي دانيم؟ جوابش سخت است...
فرصت نوشتن/ روزنوشته هاي بابك داد

Thursday, July 15, 2010

سهمیه بندی بنزین


رياست محترم جمهوري اعلام كرد در صورت اتمام سهميه بنزين رانندگان محترم در باك خودرو بشاشند.بالاخره چرخ ماشين كه از چرخ مملكت سنگين تر نيست ما ريديم و چرخيد شما هم بشاشيد مي چرخد

Tuesday, July 6, 2010

سوالات کنکور امسال

1- روز قیام ساندیس چه روزی است؟
1) 9 دی 88
2) 15 خرداد 89
3) 22 بهمن 88
4) هر سه مورد صحیح است

2- در مناظره ی تاریخی 13 خرداد، احمدی نژاد چه کرد؟
1) عکس امام را پاره کرد
2) انگشت در بینی اش کرد
3) زیپ شلوارش را بالا کشید
4) خودش را خیس کرد

3- چرا مجلس را به توپ بستند؟ عکس العمل مجلس چه بود؟
1) زیرا مجلس دستور رهبر را نادیده گرفت – توپشان را سوراخ کرد
2) زیرا مجلس کارش را بدرستی انجام می‏داد – کارش را به نادرستی انجام داد
3) زیرا در مجلس حرف بد زده بودند – دیگر حرف بد نزدند
4) زیرا روس ها در مجلس بودند و آنها مجهز به توپ و تانک بودند – مطهری علت شکست خود را نداشتن توپ و تانک دانست.

4- سران فتنه را نام ببرید.
1) علی لاریجانی – صادق لاریجانی – محمود احمدی نژاد
2) احمد جنتی – احمد خاتمی – محمد امامی کاشانی
3) مصباح یزدی – علی خامنه ای – مجتبی خامنه ای
4) نوری زاده – سازگارا – چالنگی

5- سلسله ی جمهوری اسلامی (سپاهیان) به دست چه کسانی سقوط کرد؟
1) وبلاگنویسان
2) بالاترینیان
3) نوری زاده و سازگارا
4) بدست خودشان


سوالات کنکور امسال: فیزیک مکانیک

1- در روز قدس، یک بسیجی به ارتفاع 2m، باتومی را به قطر 8cm بالای سرش می‏چرخاند و خیابان ولیعصر را 4 بار به سمت بالا و سه بار به سمت پایین با سرعت 4m/s می‏دود. به ترتیب الف) کار مفید بسیجی در این روز چقدر بوده؟ ب) بسیجی در این روز چند ساندیس مصرف کرده؟ ج) با فرض صفر بودن جرمِ سرِ بسیجی، او به چند نفر از دوستانش اشتباهاً حمله کرده؟

1) صفر، 50 ،10
2) صفر، 75، 25
3) 100-، 60، 30
4) 100-، 140، 45

2- یک وانت نیروی انتظامی با سرعت متوسط 10m/s از روی شخصی عبور کرده و بازمی‏گردد و دوباره و سه باره عبور می‏کند. با صرف نظر از اصطکاک، جریان باد و فریاد معترضین: به ترتیب الف) شتاب خودرو، ب) میزان جراحت شخص، ج) میزان خشم حکومت و د) حکم قضایی را صادر کنید.

1) 22m/s2، داغون، خیلی، شش ماه حبس تعزیری
2) 45m/s2، له شده، شدید، قصاص نفس
3) 21.5m/s2، نصف شده، قرمز، سنگسار
4) 57m/s2، بدجوری داغون، ددمناشه، تیرباران

3- فردی در روز عاشورا از بالای پل، به اندازه ‏ی 20 متر به پایین رها می‏شود. با فرض اینکه این فرد توسط عوامل لباس شخصی به پایین پرت نشده باشد، کار چه کسی می‏تواند باشد؟

1) خبرنگار بی.بی.سی
2) آرش حجازی
3) جریان باد
4) مامور شهرداری

Saturday, June 19, 2010

اصولا تفسیر اخبار فوق کار هر کس نیست … شما خودتو درگیر نکن … بی خیال باش … ولش کن … جهت شادی ملت ساسی مانکن play کن !!!


اجازه بفرمایید به اتفاق هم برخی اخبار فرهنگی هفته های اخیر را با هم مرور کنیم:

حبیب به ایرا برگشت

فرشید منافی از ایران رفت

بیژن مرتضوی به ایران بازگشت

فاطمه معتمد آریا ممنوع التصویر شد

معین به ایران برگشت

برخی شجریان را خواننده ی دوره گرد نامیدند

معین بازگشت خود به ایران را تکذیب کرد

یک مقام رسمی ایجاد محدودیت ها برای بازگشت ایرانیان به کشورشان را بی دلیل دانست

سایت تابناک نوشت .......جای محمد خرداددیان در ایران خالی است

مسعود ده نمکی در یک برنامه تلویزیونی خود را فیلمساز مستقل معرفی کرد

عبدالرضا کاهانی در همان برنامه تلویزیونی مرگ سینما را اعلام کرد

یک مقام دولتی از نصب تجهیزات برای راه اندازی تلویزیون اینترنتی در کشور خبر داد

یک مقام دولتی دیگر ارسال پارازیت ها روی شبکه های ماهواره ای را تایید کرد

جمعی از نمایندگان مجلس راه اندازی تلویزیون های ماهوارهای در داخل کشور را ضروری دانستند

هر نوع همکاری با تلویزیون های ماهواره ای پیگرد قانونی دارد

اصولا تفسیر اخبار فوق کار هر کسی نیست.....شما خودتو درگیر نکن.......بی خیال باش......ولش کن.....جهت شادی ملت ساسی مانکن را play کن

در مقابل این همه شرافت‌شان لال شوی بهتر است. این همه شرافت را آخر از کجا آورده‌اند؟ کجا؟


Saturday, May 22, 2010

یاد دوم خرداد بخیر

Sunday, May 16, 2010

چگونه از کمر درد جلوگیری کنیم








Tuesday, May 4, 2010

کتاب های پرفروش نمایشگاه کتاب 89

سیاسی: انتخابات سالم - نویسنده: صادق محصولی - نشر اکاذیب
علمی-تخیلی: کیهان - نویسنده: حسین شریعتمداری - انتشارات بازجو
تاریخی: انقلاب ما انقلاب زور بود! - نویسنده:سید مجتبی خامنه ای - انتشارات بسیج آموزشی
درسی: علوم حیوانی - نویسنده: سیدعلی خامنه ای - انتشارات گاو (گروه آموزشی ولایتمدار)
مذهبی: عورت اسلام در روایات - گردآورنده: محمد امامی کاشانی - انتشارات قرائتی
عاشقانه: داماد کهریزک 3 - نویسنده: حسن طائب - نشر تجاوزگر
افسانه حماسی: حماسه‏ی 9 دی - نویسنده: احمد خاتمی - انتشارات ساندیس
طنز: جوک های ریزه میزه‏ - نویسنده: اسفندیار رحیم ‏مشایی - انتشارات سیدخندان
کودک: سفرهای استانی مموتی - جلد اول: محمود داری کجا می‏ری؟ - جلد دوم: محمود ریزه، مگه تمیزه؟ - نویسنده: مصطفی رحمان دوست - انتشارات هسته
کمیک و کارتون: بزغاله‏ی گوساله - نویسنده: سید احمد علم‏ الهدی - تصویرگر: عزت‏الله ضرغامی - نشر توهین
فرهنگ لغات: فرهنگ شش جلدی محمدجواد لاریجانی - نشر بی‏کار
خیال پردازی-جادوگری: احمدی مقدم و باتوم سحرآمیز - نویسنده: اِی.آر.رادان - انتشارات اشک آور
شعر: ای رهبر آزاده! مخالفات زیاده! - نویسنده: علی معلم دامغانی - انتشارات آقا
تخصصی: زیرگرفتن با وانت در سه مرحله - نویسنده: احمدرضا رادان - نشر شکنجه
کارآگاهی-مرموز: در جستجوی قاتل ندا - نویسنده: حسن بلخاری - انتشارات بیست و سی
آموزشی-خانواده (آمیزشی): راههای ایجاد یک زلزله - نویسنده: کاظم صدیقی - انتشارات ممه
ترسناک: سران فتنه - نویسنده: برادران لاریجانی - نشر محارب
ماجراجویی: اگه می‏تونی منو بگیر! - نویسنده: پسران هاشمی - نشر آقازاده
هنری-موسیقی: متن ترانه های لیدی گاگا - حسن فیروزآبادی - نشر سایبری
کتاب سال: ددمنشینای من - زندگی نامه‏ی احمد جنتی (تا این لحظه) از زبان خودش - نشر عزرائیلی

آهنگ جدید داریوش-سراب رد‍‍‍‍‍پای تو

Sunday, May 2, 2010

عصری در تحریریه ی کیهان

...حسین قدیانی خنده کنان وارد دفتر برادر حسین شد و گفت:استاد این طنز را بعد از مدت ها مکاشفات در روزنامه ی فتنه گر اعتماد ملی و تغییر الفاظ و اسما بر حسب میل خویش خلق کردم،گوش کنید.برادر حسین:بگو،ببینم.قدیانی:ان ممد سورس خندان،ان رئیس بنیاد مخملیان،ان... .برادر حسین(در حالی که از خنده صدایش در نمی امد):ها ها،افرین،خیلی خوب کار کردی،این جا چرا ایستادی برو بده برای چاپ.حسین قدیانی خنده کنان از دفتر مدیر مسئول خارج می شود و ان قدر در بحر مکاشفت خود غرق گردیده بود که نفهمید پیام خان از کنارش عبور کردند.پیام خان وارد دفتر شدند و گفتند:حسین خان مژدگانی،مژدگانی دهید.برادر حسین:مگر چی شده؟پیام:بعد از مدت ها گشت در اسناد متفاوت،یک موسوی نامی پیدا کردم که ۴۵ سال پیش بازنشسته ی گارد ویژه ی سلطنتی شده است و پدرش هم از قزاق ها بوده است.برادر حسین(که از این خبر ذوق مرگ شده است):حالا اسم این فرشته چی هست؟پیام:فرشته کیه؟نکند دوباره تنها ... .برادر حسین:نه بابا منظورم همین سرباز یافته شده است.پیام:اهان،عبد الله.برادر حسین:حالا چه عبد الله،چه میر حسین،مهم این است که موسوی دارد.ولی جدا افرین.پیام خان:حالا،به نظر شما این تیتر خوب است:فراماسیونری کم بود،افسریت در گارد ویژه ی سلطنتی هم به ان اضافه شد یا قوه ی قضاییه افسرهای فراماسیونر را چگونه به حال خود رها کرده است؟!در همین حال تلفن زنگ می زند، برادر حسین:الو.خانم برادر حسین:الو،سلام اقا.برادر حسین:گوشی،ابوالفضل.پیام جان هر کدام را خودت خواستی انتخاب کن و بده برای چاپ.پیام:چشم،پس من بروم برای اماده سازی مطلب.برادر حسین.باشه،برو.خب،چی کار داشتی ابوالفضل؟راستی ارام هم حرف بزن.خانم:مگر اطرافتان هنوز کسی هست؟برادر حسین:نه،محض احتیاط،اخر این بچه های مخابرات گوش تیزند.خانم:گوشت و نمک نداریم.ابوالفضلم نیستش.اقا اجازه می دهند بنده بروم بیرون؟برادر حسین:ابوالفضل کجا رفته؟!ابوالفضل.خانم:اقا،خودتون بهش گفتین،امروز بره رنگ بخره برای ستاد مردمی مبارزه با سران فتنه.برادر حسین:اهان،حواسم نبود ابوالفضل،حالا اگر ابوالفضل دیر امد،اشکالی ندارد فقط سعی کن بیرون زیاد حرف نزنی. خانم:چشم تا جایی که ممکن است با انگشت و دستام مفهومما می رسانم.برادر حسین:افرین ابوالفضل،فعلا خداحافظ ابوالفضل.خانم:خداحافظ.

برادر حسین(در حال داد زدن):پیام،پیام.بیا این جا.پیام:بله.برادر حسین:این ستون تماس های مردمی را نوشتی؟پیام:بله،همان طور که گفتید شش تای ان در خواست از قوه ی قضاییه برای برخورد با سران فتنه است . شش تای ان هم تهدید کردن امریکا،وفحش دادن به ان است.برادر حسین:افراد تماس گیرنده را از کجا نوشتی؟پیام:همان طور که گفتید از مراکز شهر های اصلی مثل: تهران،اصفهان،شیراز،تبریز،مشهد،لندن و نیویورک نوشتم. برادر حسین این دو تای اخر چی بود؟پیام:برای این نوشتم که بگیم روزنامه ی کیهان،مرزهای جغرافیایی را به دلیل صحت اخبار و اینه ی دل تمام مردم جهان بودن شکسته است و به غرب نیز رسیده است.برادر حسین:افرین،حالا تیتر های فردا را بخوان.پیام:سرتیتر فردا این است:جورج سورس:بنده یک بار دیگر نیز با خاتمی در مکانی نامعلوم ملاقات کردم وبقیه ی تیترها نیز بدین شرح است:۱-خبرنگار محلی اسوشیتپرس:منبعی اگاه از قول وزیر جنگ اسرائیل می گوید:قدرت نظامی ایران ماورایی است!۲-وبلاگ نزدیک به بانک مرکزی جهانی در مطلبی اورده است:ایران به زودی بر سکوهای بالای اقتصادی می ایستد.۳-فردی از وابستگان اوباما گفت:جمهوری اسلامی بیش از یک کلمه است.۴-تحلیلگر پنتاگون در وبلاگی اورده است:نظام ولایت فقیه،نظام دو کلمه ای است!.برادر حسین:عالیه،صفحات را بده برای چاپ.پیام:چشم،پس تا فرد صبح،خداحافظ.برادر حسین:خداحافظ.

Saturday, May 1, 2010

تشریح ساده زلزله

What's the difference between
an oscillatory and a trepidatory earthquake?

1. This calculation is just for engineers:




2. And this one is for those ignorant --like you and me:

This is a trepidatory earthquake:



This is an oscillatory earthquake:


And this is a combination of both: (trepidatory and oscillatory)




Science is beautiful when it is well explained..

تحلیل علمی بر حرف های حجةالاسلام صدیقی درباره زلزله

اخیراً حجةالاسلام صدیقی گفته است که بدحجابی باعث «طغیان بوالهوسی جوانان» و افزایش زنا میشود که آن هم باعث فراوانی زلزله می‌شود [اینجا]. از آنجائیکه ایشان همینجوری از روی گاز معده خطبه نماز جمعه نمی گویند و حتماً فرمایشات “گُه هر بار” ایشان پشتوانه علمی دارد، لذا خبرنگار سماورنیوز را فرستادیم محضر ایشان تا اطلاعات لازم را کسب کند که کرد و مدارکش هم علاوه بر اینکه در وزارت خارجه “ا.ن” موجوده در زیر نیز آورده شده است. ببینید و بر دانشتان بیافزائید و بیخودی جناب ایشان را مسخره نکنید:


1.
بطورخلاصه اهمّ نیروهای وارده به زوجین که در حالت طبیعی و بدون مصرف مواد مخدر و مشروبات الکلی، قرصها و محرکهای جنسی، دیدن صحنه های تحریک آمیز جنسی و عاری از هر گونه اضطراب و استرسی قرار داشته باشند، در حین عملیات بشرح شکل زیر میباشد [رفرنس یک، رفرنس دو و رفرنس سه]
http://thsservers.net/privstuff/stuff.php?q=aHR0cDovL3NhbWF2YXIuZmlsZXMud29yZHByZXNzLmNvbS8yMDEwLzA0L2ZvcmNlczEucG5nP3c9NDQzJiMwMzg7aD0yNjY%3D##038;h=266
در اینصورت برآیند نیروی وارده از زوج به زوجه و در نتیجه به سطح تشک و از آنجا به سطح زمین و سرانجام به مرکز گسلهای زمین، بین 175 تا 250 کیلوگرم نیرو خواهد بود.
از میان عوامل افزایش شدت نیروی وارده در نتیجه سکس، دو عامل دیدن صحنه های مهیج و استفاده از داروهای افزایش قوای جنسی بعنوان کاراترین عوامل این شدت نیرو برآورد میشوند [رفرنس چهار، رفرنس پنج، رفرنس شش].
دیدن صحنه های مهییج و یا تصوّر چنین صحنه هایی در مغز باعث ترشح هرمونی میشود که مستقیماً باعث افزایش قدرت نقطه ای عضلات کمر و باسن میشود [رفرنس هفت]. این افزایش نیرو در جوامع مختلف متفاوت است اما بطور متوسط باعث افزایش 765 درصدی نیروی F1 و اندکی افزایش در سایر نیروهای شکل بالا میشود. در نتیجه نیروی کل وارده به گسلهای زمین در چنین حالتی به بیش از 1600 کیلوگرم نیرو افزایش خواهد یافت.
http://thsservers.net/privstuff/stuff.php?q=aHR0cDovL3NhbWF2YXIuZmlsZXMud29yZHByZXNzLmNvbS8yMDEwLzA0L2ZvcmNlcy0xLnBuZz93PTQ3MSYjMDM4O2g9NDkw##038;h=490
2.
نیروهای وارد بر گسلها در حین زلزله با سرعتی معادل 4 تا 8 کیلومتر در ثانیه حرکت میکنند و نیروی لازم برای جابجایی یک گسل و وقوع زلزله قوی (با شدت بین 6 تا 6.9 ریشتر) در حدود 354 ترا ژول انرژی یا انفجار 84 کیلوتن TNT میباشد. انفجار هر کیلوگرم TNT نیروی در حدود 855 کیلوگرم بر واحد سطح ایجاد میکند. در نتیجه انفجار 84000 کیلو TNT نیرویی معادل 71 میلیون و 820 هزار کیلوگرم نیرو ایجاد میکند.
3.
حال تصور کنید که تنها 50 هزار مرد حین عملیات به صحنه های سکسی فکر کنند و یا در حال تماشای آن باشند. در اینصورت 80 میلیون کیلوگرم نیروی کافی برای جابجایی یک گسل و وقوع زلزله قوی بوجود خواهد آمد.
4.
با توجه به اینکه در شبهای جمعه وقوع همزمان 50 هزار سکس در تهران دور از ذهن نیست و اگر همه این 50 هزار عملیات بر روی یا در نزدیکی یکی از گسلهای فعال تهران [اینجا] صورت پذیرد، وقوع زلزله حتمی خواهد بود.
http://thsservers.net/privstuff/stuff.php?q=aHR0cDovL3NhbWF2YXIuZmlsZXMud29yZHByZXNzLmNvbS8yMDEwLzA0L2ZvcmNlcy0zLmpwZz93PTQ4MCYjMDM4O2g9MTY4##038;h=168

چند پیشنهاد برای حل اختلاف به وجود آمده میان زن‌ها و مردهای وبلاگ‌نویس جهت ختم قضیه و بهره‌ی اموات و باقی بقای بازماندگان

چند پیشنهاد برای حل اختلاف به وجود آمده میان زن‌ها و مردهای وبلاگ‌نویس جهت ختم قضیه و بهره‌ی اموات و باقی بقای بازماندگان

۱- مردها بپذیرند هیچ وقت نتوانسته‌اند مثل آدم با زن‌ها حرف بزنند.
۲- زن‌ها بپذیرند هیچ وقت نتوانسته‌اند مثل حوا با مردها حرف بزنند.
۳- مردها و زن‌ها بپذیرند هیچ وقت نتوانسته‌‌اند مثل آدم و حوا با هم حرف بزنند.
۴- مردها بپذیرند که متلک‌پرانی به زن‌ها کار خوبی نیست. مردها باید یاد بگیرند به جای متلک‌پرانی از طرف خواستگاری کنند.
۵- زن‌ها بپذیرند که خودشان از متلک‌پرانی مردها زیاد بدشان نمی‌آید و تعهد بدهند دیگر اگر کسی متلک‌پرانی کرد نخندند و خوششان نیاید.
۶- مردها بپذیرند همه‌ی زن‌ها یک جور نیستند و باید با هر زنی یک طور رفتار کرد و بپذیرند جنس زن خیلی حساس است.
۷- زن‌ها بپذیرند همه‌ی مردها یک جور نیستند و باید با هر مردی یک طور رفتار کرد و بپذیرند جنس مرد اصلا حساس نیست.
۸- مردها بپذیرند زن‌ها در طول تاریخ خیلی اذیت شده‌اند و گاهی اگر صدایشان را بلند ‌می‌کنند و هر چه دل‌شان می‌خواهد بار مردها می‌کنند حق دارند.
۹- زن‌ها بپذیرند همه‌ی مردها دوست نداشته‌اند آنها در طول تاریخ اذیت بشوند و بپذیرند صدای مردها از صدای آنها کلفت‌تر است.
۱۰- مردها بپذیرند برخی از مردها آبروی آنها برده‌اند.
۱۱- زن‌ها بپذیرند برخی زن‌ها آبروی آنها را برده‌اند.
۱۲- مردها بپذیرند برخی از زن‌ها بیشتر به فکر آنها هستند تا خودشان.
۱۳- زن‌ها بپذیرند برخی از مردها بیشتر به فکر آنها هستند تا خودشان.
۱۴- هم مردها و هم زن‌ها بپذیرند طرخ هدف‌مند شدن یارانه‌ها به نفع هر دو است و باعث استحکام مبانی خانواده می‌شود.
۱۵- هم مردها و هم زن‌ها بپذیرند پنج میلیون نفر باید از تهران خارج شوند.
۱۶- هم مردها و هم زن‌ها بپذیرند طرح امنیت اجتماعی برای آنها خیلی خوب است و باید انجام بشود.
۱۷- هم مردها و هم زن‌ها بپذیرند دو تا بچه کافی نیست و باید به فکر تولید مثل باشند.

پی‌نوشت:
نگارنده‌ با این که خود «مرد» است اما بسیار سعی کرده است در تهیه و تنظیم این پیشنهادها، عدالت را رعایت کند و پنجاه پنجاه به موضوع نگاه کند. اگر جایی حس می‌کنید پنجاه پنجاه نیست اشتباه از شماست و شما نمی‌خواهید بحث همین جا تمام بشود و می‌خواهید مردها و زن‌ها به جان هم بیفتند. لازم به ذکر است که این نوشته با چند تن از فعالین حقوق زن‌ها و مردها در نت چک شده است و همه بی‌طرفی نگارنده را تایید کرده‌اند به طوری که نگارنده الان در بی‌هویتی جنسیتی به سر می‌برد.

Wednesday, April 28, 2010

شعار نویسی محله مرداویج اصفهان-2





Tuesday, April 27, 2010

روضه خوانی یک آخوند شیعه عراقی علیه خامنه ای

پسرم معني سياست را فهميدي ؟؟؟؟

يک روز يک پسر کوچولو که مي خواست انشاء بنويسه از پدرش مي پرسه: پدر جان !

لطفا براي من بگين سياست يعني چي !؟ پدرش فکر مي کنه و مي گه : بهترين راه اينه

که من براي تو يک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سياست بشي ..

من حکومت هستم، چون همه چيز رو در خونه من تعيين مي کنم. مامانت جامعه هست، چون

کارهاي خونه رو اون اداره مي کنه.. کلفت مون ملت فقير و پا برهنه هست، چون از

صبح تا شب کار مي کنه و هيچي نداره.تو روشنفکري چون داري درس مي خوني و پسر

فهميده اي هستي. داداش کوچيکت هم که دو سالش هست، نسل آينده است.. اميدوارم

متوجه شده باشي که منظورم چي هست و فردا بتوني در اين مورد بيشتر فکر کني. پسر

کوچولو نصف شب با صداي برادرکوچيکش از خواب مي پره. مي ره به اتاق برادر کوچيکش

و مي بينه زيرشرو کثيف کرده و داره توي خرابي خودش دست و پا مي زنه. مي

ره توي اتاق خواب پدر و مادرش و مي بينه پدرش توي تخت نيست و مادرش به خواب عميقي فرو رفته

و هر کار مي کنه مادرش از خواب بيدار نمي شه.. مي ره تو اتاق کلفت شون که اون

رو بيدار کنه، مي بينه باباش توي تخت کلفت شون خوابيده ......؟؟؟؟ . مي ره و

سرجاش مي خوابه و فردا صبح از خواب بيدار مي شه. فردا صبح باباش ازش مي پرسه:

پسرم!فهميدي سياست چيست؟ پسر مي گه: بله پدر، ديشب فهميدم که سياست چي هست.سياست

يعني اينکه حکومت، ترتيب ملت فقير و پا برهنه رو مي ده، درحالي که جامعه به

خواب عميقي فرورفته و روشنفکر هر کاري مي کنه نميتونه جامعه رو بيدار کنه، در

حالي که نسل آينده داره توي گه خودش دستو پا مي زنه

Monday, April 26, 2010

دفترچه خاطرات خدا

شنبه : امروز در بارگاه مشغول محاسبات فیزیکی برای نصب و راه اندازی سیاره های جدید بودیم …دستور داده ایم آتش زیر گالیله را زیاد کنند تا مردک اینگونه برای ما زحمت درست نکند! مردم سرشان به کار خودشان گرم بود و یک خورشید بود و یک ماه و مقداری ستاره که چسبانده بودیم طاق آسمان ! حالا همه فضول شده اند و هر روز به یک جای کار ما سرک می کشند! چشم درست کرده اند پدرسوخته ها که ته و توی عالم را وارسی کنند! هر سوراخی می بینند این چشمشان را فرو می کنند تویش ببینند چه خبر است!دستور داده ایم در آزمایشگاه بارگاه در مورد تغییرات نسل های اخیر بندگان تحقیق کنند! چند قرنی است خیلی فضول شده اند!
یکشنبه:از صندوق قرض الحسنه بهشت تماس گرفته اند و لیست مفسدان اقتصادی را که وام گرفته و پس نداده اند اعلام کرده اند! یکی نوح است که وام برای کشتی سازی گرفته بوده و ورشکست شده ، دیگران هم ابراهیم و اسماعیل و نوادگان و نتیجه گانشان هستند که همگی سند خانه خودمان کعبه را گرویی گذاشته اند و نمی شود اقدامی کرد ، یک وام هم متعلق به محمد است که بچه کوچیکشان مهدی پول را ورداشته و در رفته است!امروز قدری کسالت داشتیم …عزرائیل را فرستاده ایم زمین مقداری شیطنت کند تا بلکه حالمان معقول شود.تعداد متنابهی از بندگان را آورده است که فرستاده ایم قسمت محاسبات …کارهای این عزرائیل هم دارد تکراری می شود! خسته شدیم از سیل و زلزله و اینها! هنوز کسالتمان برطرف نشده است!

دوشنبه: از جهنم خبر رسیده است که سوخت تمام شده است و آتشی در کار نیست ! مغضوبین به جای عذاب و آتش از شدت سرما روی ویبره هستند! ملک سوخت را احضار کردیم . نوسان قیمت جهانی نفت و تصمیمات اوپک را بهانه کرده است ! دستور فرمودیم از ذخیره سوخت بارگاه علی الحساب یک حواله صادر کنند تا اهالی جهنم دچار ذات الریه نشوند و خرج اضافی پشت دستمان بگذارند!

سه شنبه : به میکاییل چی دستور دادیم در مورد این مردک احمدی نژاد و دار و دسته اش گزارش مبسوطی تهیه کند. مثل اینکه اطلاعاتی در مورد بنده دودره بازمان مهدی دارد! آخرین بار کل باغ های بهشت را بین تعدادی از دوزخیان قولنامه نموده و فراری شده بود! خبر رسیده بود که به علم شعبده وارد شده و اصول غیب شدن از انظار را آموخته اما در اصول ظهور به مشکل برخورد کرده است!

چهارشنبه:از اداره بازرگانی بهشت تماس گرفته اند در مناطق بالانشین بهشت مومنین بر روی رودخانه شیر و عسل سدسازی کرده اند و در املاک خود دریاچه مصنوعی ساخته اند! و شیر و عسل را در مناطق پایینی سهمیه بندی کرده و به صورت یارانه ای به فروش می رسانند! و سود قابل توجهی به جیب می زنند! محتمل است ریش نداشته ملک های سازمان شیر و عسل را چرب کرده باشند! امان از دست مومنین!

پنجشنبه : وضعیت اقتصادی دربار کمی آشفته شده ،ملک اقتصاد را احضار کرده ایم ..بحران اقتصادی آمریکا را بهانه کرده است! دستور داده ایم یک فروند کارت سوخت نامحدود از سهمیه الهی خودمان برای آتش کریستف کلمب صادر کنند! هر چه آتش است از گور همین پدرسوخته در می آید!

جمعه: چند روزی است فکر می کنم نانت نبود ، آبت نبود؟! ملک و حوری ات دم دست نبود؟! خلقت این آدمیزادت چه بود دیگر؟! از روز خلقت این موجود دوپا و فضول آسایش نداشته ایم . هر کاری برایشان می کنیم یک چیزی هم طلبکار می شوند! همیشه دنبال واسطه و پارتی هستند! جالب اینجاست که واسطه ها اعتبارشان از ما بالاتر رفته است

Wednesday, April 21, 2010

شعار نویسی محله مرداویج اصفهان




Tuesday, April 20, 2010

مرد همان به که به وقت نزاع عذر به درگاه نساء آورد (گلستان سعدی)

بر وزن گلستان سعدی:" منت خدای را عز و جل که ..." لذت زن را قند و عسل که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزید رحمت.هر لنگه کفشی که بر سر ما میخورد مضر حیات است و چون مکرر موجب ممات.پس در هر لنگه کفش دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخی واجب.

مرد همان به که به وقت نزاع

عذر به درگاه نساء آورد
ور نه زنش از اثر لنگه کفش
حال دلش خوب به جا آورد

ضربت لنگه کفش لا حسابش هم از راه رسیده و جیب شوهر بدبخت را به قیچی خیاطی در آورده و حقوق یک ماهه ی او را به بهانه جویی بخورد


شوهر و نوکر و کلفت همگی در کارند

تا تو پول بدست اوری و ماشین بخری
شوهرت با کت و شلوار پر از وصله بود
شرط انصاف نباشد که تو مانتو بخری